آینه...

آقاجون اینروزا خیلی دلم میخواد باهات حرف بزنم... درددل کنم اصلا بلند...بلند صدات کنم از خودم بگم ...از کارام بگم ...

اما...
اما روم نمیشه... آخه خودم میدونم ...میدونم که خیلی بدم ..میدونم که با کارام خیلی اذیتت کردم ... میدونم شاید تو دوستم نداشته باشی....میدونم...

ولی من دلم میخواد بلندِ بلند بگم آقاجون  دوستت دارم ..بگم آقاجون میشه منم قاطی منتظرات راه بدی ؟
میشه به منم یه نگاهی بکنی؟؟؟؟؟؟؟...میشه؟؟؟؟؟؟؟
اما ...
اما قبلش دلم میخواد خودم یه نگاهی به خودم بکنم نه تو یه آینه معمولی ها...نه..
توی یه آینه ای که بتونم باهاش دلمو ببینم..اونوقت با اون آینه نگاه کنم به درونم..به باطنم ...به عمق وجودم...

به اون ته ته دلم...ببینم چی توش میگذره...

ببینم من که دلم میخواد قاطی منتظرات باشم تا حالا چیکارا کردم ..الان دارم چیکار میکنم... ای کاش میتونستم همچین آینه ای رو پیدا کنم...

وبا اون آینه هرچندوقت یکباریه نگاهی به این وسعت به خودم بکنم.....ای کاش…





این متن رو یکی از دوستان خوبم برای عهدجانان فرستادند، منتظر بزرگوار انتظارت قبول.


آینه! آینه! یاد سه بیت از اشعار مولانا افتادم.

من چگونه هوش دارم پیش و پس ... چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود ... آینه غماز نبود چون  بود؟

آینه ات دانی چرا غماز نیست  ... زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست

یا نور و یا قدوس! آینه ام زنگار گرفته، مرا به من نشان نمی دهد، دیگر تو را هم نشانم نمی دهد الهی تو خود تفقدی کن تا با صفای دل بخوانم:

اللهم عجل  لولیک الفرج